بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 17
کل بازدید : 485263
کل یادداشتها ها : 36
اولین بار چند ماه پیش بود، یه شب تو خونه تنها بودم، مادرم و پدرم و برادرم نبودند. من البته از تاریکی و تنهایی نمی ترسم، یعنی تا اون موقع نترسیده بودم. رفته بودم حموم، برگشتم اومدم تو آشپزخونه، می خواستم چیزی درست کنم، یا چیزی بخورم، یک دفعه حس کردم یکی پشت سرم ایستاده، خیلی ترسیدم، فکر کردم دزده، بعد برگشتم چیزی ندیدم، فکر کردم خیالاتی شدم.... دوباره مشغول کارم شدم، یک هو حس کردم یک نفر انگار زد به پشت زانوهام، زانوهام رفت جلو خم شد، نزدیک بود بیفتم روی کابینت، دستم رو به کابینت گرفتم. برگشتم باز نگاه کردم، کسی نبود،
وحشت برم داشت، چون حس می کردم، یکی باید باشه، گفتم نکنه تو اتاقها قایم شده؟ رفتم، به طرف
اتاق مادرم دروباز کردم، چراغ رو روشن کردم، تو حموم، انباری، تموم اتاق ها رو سرزدم، اما
دیدم کسی نیست، احساس سنگینی زیادی داشتم، مطمئن بودم کسی تو خونه است،
اومدم دوباره تو آشپز خونه،این دفعه دیدم از طبقه بالا سرو صدا میاد ،یکی راه میرفت حرف میزد و یا آواز میخوند،هرچی دقت کردم دیدم درسته یک نفر توی خونه هست،دوباره همه جارو گشتم هیچ کس نبود،ترس برم داشت،گفتم لباسامو بپوشم از خونه برم بیرون،یک هو دیدم چراغ آشپز خونه خاموش شد،فکر کردم برق رفته اما یخچال کار میکرد چراغ هال هم روشن بود،خیلی ترسیدم اومدم بیام بیرون دوباره برق روشن شد،با عجله دویدم کفش و لباسمو پوشیدم از خونه اومدم بیرون کنار خیابون ایستادم تا مادرم اومد،مادرم گفت چرا تو خیابون ایستادی؟ گفتم چیزی نیست اومدم هوا بخورم،از اون به بعد دیگه این ماجرا تکرار شد،دیگه میترسیدم تو خونه بمونم،شعبها که میخواستم بخوابم گاهی صدای خنده گاهی صدای گریه،گاهی صدای حرف زدن،گاهی پچ پچ کردن دو نفر میاومد،همه جارو میگشتم ولی کسی نبود،تا اینکه دیگه شبها نمیتونستم بخوابم،درسم هم خراب شده بود،بعد از یه مدتی هم یه چیژایی میدیدم مثل دود ،مثل حرکت هوا و ابر،اما خیلی نزدیک من بود.